من محمود یغمایی، «پنجاه» و «بیست و هفت» سالم است! خودش را اینطور معرفی میکند و همچنان که عمیق میخندد، یادآور میشود «فکر نکنید ۷۷ سالم است، من هنوز ۲۷ سالهام!».
این جملهها، طنازیهای هنرمندی است که از حدود ۳ سال پیش در کاروانسرای باباقدرت شاغل شده. ما از غرفۀ چارقدوزی کسی روایت میکنیم که پس از فراگیری هنرِ اوستاکارهای زبردست قوچان، از پانزدهسالگی به مشهد آمده است و مغازۀ پر از رنگ و چرمش و چارقهای چهارصد هزارتومانیاش، جاذبهای برای مسافران شده است.
محمود یغمایی، هنرمند چارقدوزی که بیش از نیمقرن سابقۀ کار دارد، در شش سالگی با این هنر اصیل آشنا شده و در ۷ سالگی چرم و سُنبه به دست گرفته است.
اما داستان زندگی او در ۷ سالگی تلخ میشود، همان زمانی که پدرش را از دست میدهد و مادرش برای او و سه برادرش، هم پدر میشود هم مادر؛ «مادرم دختر یکی از اشخاص شناخته شده در قوچان بود.
او بعد از فوت پدرم سختیهای زیادی کشید که به دندان گرفتن چهار پسر، بزرگترین آنها بود. وقتی پدرم را از دست دادیم، مادرم هیچ درآمدی نداشت و مجبور شد هرچه ظرف و ظروف قیمتی و قابل فروش داشت، بفروشد تا زندگی را بگذراند.
در سختی آن روزها، دستوپا میزدیم که خانم یکی از دوستان پدرم از مادرم خواست برای کسب درآمد، کاری دستوپا کند. اما مادرم زن آبرومندی بود و رختشویی در خانۀ دیگران برایش کار آسانی نبود.
از همین رو، هُرم آتش تنور را به خنکی آب ترجیح داد و تصمیم گرفت نان بپزد. اینطور شد که ما کمکم بزرگ شدیم و شبهایی را تجربه کردیم که نان اضافی هم داشتیم....
وقتی پدرم فوت کرد، من هفت سالم و برادر بزرگترم ۱۰ سالش بود. پدرم هیچ وقت نگذاشت من درس بخوانم، ولی برادرم مدرسه میرفت. آن موقع، او کلاس چهارم بود و معلمی که به آنها درس میداد، فقط شش کلاس سواد داشت! وقتی پدرم مُرد، برادرم هم دیگر به مدرسه نرفت.
من و برادرم چارهای نداشتیم جز اینکه شاگرد دکان چارقدوزیای شویم که در زمان زندهبودن پدرم با آنجا آشنا شده بودیم. اینطور شد که توسط محمدابراهیم زمانی، با چارقدوزی آشنا شدم و با کمک آقای مقدسی کُمُختدوزی، گُرجیدوزی و ساغُریدوزی را یاد گرفتم.
کربلاییغلامرضا طبقفروش هم کسی بود که چارق دوزی را یادم داد و ۱۲ سال برایم در قوچان معلمی کرد. حالا که از سرگذشتم برای شما میگویم، سالهاست که اوستاکارهایم به بهشت رفتهاند...».
فضای مغازۀ یغمایی با بو و رنگ چرم گاومیش پُر شده است. این پوست ضخیم و انعطافپذیر، مادۀ اصلی چارقدوزی است. در این مغازه آنقدر رنگ قرمز به چشم میخورد که سؤال ایجاد میکند چرا فقط این رنگ؟
هنرمند قوچانی در پاسخ به این سؤال میگوید: چاروقِ اصل مربوط به قوچان و به رنگ قرمز است. دلیلش هم علاقۀ کُردها به این رنگ است که بهخوبی در رنگبندی لباسهایشان دیده میشود. رنگ غالب لباسهای زنان کُرد قرمز است و دامادها هم حتماً قرمز میپوشند.
عِرقی که این کاسب باذوق نسبت به هنرش دارد، ستودنی است. از او میخواهیم از خاستگاه هنر چارقدوزی بگوید که سخنش را به قوچان میرساند و ویژگیهای این شهرستان: «قوچان را با چاروقش میشناختند و کشمش انگوریاش! در گذشته که به هنرهای دستی توجه بیشتری میشد، برای خرید چاروق، از شهرهای مختلف به قوچان میآمدند.
البته در تربتجام و سایر شهرها نیز این کار انجام میشد، ولی کارشان به کار دست اوستاهای قوچان نمیرسید. صنایع دستی قوچان در زمینۀ پاپوش، زیاد است که کُمُخت، ساغُری، چاروق (نوعی پاپوش که تختهایش لاستیکی بود و رویش چرم)، گُرجی و گیوه از جمله آنهاست.».
برای کسی که میگوید «از سال ۱۳۲۷ پا به جفت در کفاشی بودم» خاطرۀ نحوه برخورد افراد مختلف با این هنر، تصویرهای زندهای است که حتماً لابهلای حرفهایش میگنجد؛ «پیش از انقلاب، خانمی از تهران به قوچان آمد که میگفتند وزیر راه است.
گویا برای مأموریتی با هواپیما به پادگان آمده بود. نیم ساعت بعد از ورودش به شهر، با جیپ ارتشی به مغازۀ چارقدوزی ما آمد. خانم قد بلندی بود که پیراهن بلندی به تن داشت. سرش برهنه بود و یک کتاب حافظ هم در دستش.
چند مهندس، مشایعتش میکردند که وارد مغازۀ ما شد. نگاهی به یک مدل از پاپوشهای زنانه انداخت که نامش «کُمُخت» بود. رنگ سبز کُمُختها چشمش را گرفت. کمی با هم خندیدند و بعد پرسید: یک جفت از این کفش، قیمتش چند است؟ قیمتش ۳ تومان بود که اوستا به او گفت.
دوباره پرسید یک جفت سفارشیاش چند تومان میشود؟ اوستا گفت: ۵ تومان؛ سفارشی و با تزئینات! او هم یک جفت کُمُخت سفارش داد و رفت. دو روز بعد، با همان هواپیما به قوچان آمد و من و شاگردها به اوستا گفتیم: آمده دنبال کفشش!».
یغمایی با یادآوری این خاطره میخندد و میگوید: من نمیدانم او و همراهانش کار دیگری در قوچان داشتند یا نه، اما یکی از کارهایش این بود که پول آورد و آن کفش را تحویل گرفت.
او کنار این خاطره، اضافه میکند: ما مشتریهای غیروطنی زیادی داشتیم که علاقهمندترینشان آمریکاییها بودند. آمریکاییها عاشق چاروق بودند.
این هنرمند باتجربه، از مشتریهای اصلی چاروق در گذشته میگوید؛ «در سالهایی که من در قوچان به این هنر میپرداختم، عشایر مشتری ویژۀ چارقها بودند. دو ماه بعد از عید نوروز، زمانی که عشایر از کوهها به سمت ییلاقات کوچ میکردند، حتماً پیش ما میآمدند.
هر خانوادۀ عشایری، بیش از ۱۰ جفت چاروق زنانه و مردانه میآورد تا تعمیرشان کنیم. با توجه به شیوۀ زندگی عشایر، این مدل پاپوشها مناسبترین محصول برای آنها بود و به همین خاطر حاضر بودند برای تعمیرکردن چاروق قبلیشان، شاید به اندازۀ یک جفت چاروق نو هزینه کنند.
با آمدن عشایر، کار ما هم رونق میگرفت. در هر مغازه، یک اوستاکار با چند شاگرد، شبوروز مشغول بودند و خاطرم هست شبها تا ساعت ۱۲ در مغازه کار میکردیم.
آذرماه که میشد، دوباره عشایر پیش ما میآمدند و یک جفت چاروق نو میخریدند. در واقع آنها تا زمانی که نزدیک ییلاقات قوچان بودند از چاروق تعمیریشان استفاده میکردند و وقتی آمادۀ قشلاق میشدند، یک جفت نو تهیه میکردند برای مدتی که از قوچان دور میشدند.».
دانستن از پیشینۀ کفش، آن هم از زبان کسی که در زمینۀ هنر چارقدوزی، مویی سفید کرده است، خالی از لطف نیست. یغمایی میگوید: چاروق، نخستین ساختۀ انسان برای حفاظت از پاست.
این مدل از پاپوشها مانند کفشهای امروزی شمارهبندی ندارد و معمولا هم عشایر، چاروقی بزرگتر از سایز پایشان میخریدند. این کار آنها که روزانه پیادهرویهای طولانی دارند چند دلیل دارد؛ نخست اینکه برای نرم شدن کفِ چاروق میتوانستند لایهای نمد در آن بگذارند و این نرمی در مسافتهای طولانی از استخوانهای پا محافظت میکرد.
دوم اینکه عشایر معمولا جوراب پشمی میپوشند و کفشهای بزرگتر برای آنها مناسب است. از خوبیهای دیگر چاروق، این است که بندهای بلندی دارد و بستن این بندها به دور ساق پا، خیال عشایر را راحت میکند که کفش در پا میماند و در مسیرهای ناهموار، جابهجایی آن در پا، شخص را آزار نمیدهد.
محمود یغمایی از سابقۀ چاروق اینطور میگوید: چارقدوزی از قدیم، حتی از زمان حضرت موسی (ع) بوده است. او این ادعا را به شعری از مولوی پیوند میدهد و برایمان میخواند:
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همیگفتای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقُت دوزم کنم شانه سرت
وقتی چاروق از رونق افتاد
هنرمند باسابقۀ چارقدوز از روزگاری میگوید که این هنر دستی از رونق افتاد؛ «در میدان امام شهر قوچان، سرایی بود ویژۀ صنایع دستی که صاحبان این مشاغل در آنجا مشغول به کار بودند.
در دورهای، تعدادی از مغازهها را خراب کردند که این نخستین اقدام برای از رونق افتادن چارقدوزی بود. بعد از آن هم ورود کفشهای خارجی به کشور و کفشهایی از کارخانۀ فیلنشان، رونق گذشتۀ این هنر را تهدید کرد تا امروز که کار ما فقط برای مصارف خاص مثل نمایشهای تئاتر و ... تولید میشود.».
همۀ ما دیوارهای کوتاهی داریم تا مشکلمان را به پای آن بنویسیم! آقای یغمایی هم استثنا نیست. او میخواهد اضافه وزنش را به پای سواریهایی بیندازد که از پیکان جوانان گرفته!
در این باره با لبخندی بر لب میگوید: هنر که نان ندارد! اگر داشت من در سال ۱۳۴۷ چارقدوزی را کنار نمیگذاشتم و به سراغ بنایی نمیرفتم. چاقی من هم از همان زمان شروع شد؛ وقتی که برای جابهجایی مصالح ساختمانی سوار پیکان جوانان میشدم.
وابستگیام به ماشین آنقدر زیاد شده بود که حتی برای تهیۀ سفارشهای روزانه خانمم با ماشین به خرید میرفتم.». با خوش اخلاقی و مزاح ادامه میدهد: اگر با خدا باشی همۀ حرفهایت را گوش میکند، مثل وقتی که من از چاقیام خسته شدم و از او خواستم این ماشین را از من بگیر!
اما از آنجا که یغمایی میگوید «من با کارم عشق میکنم» او بعد از تجربۀ خانهسازی در بم (بعد از زلزله ۱۳۸۲) بنایی را کنار میگذارد و دوباره به هنر اصلیاش برمیگردد؛ «در همان سالها نیز هیچوقت نتوانستم چاروق را از دستانم دور کنم و روزها، بنایی میکردم و شبها چارقدوزی!».
پای درددلهای هر هنرمندی بنشینید، گلایههایی دارد از بیتوجهی و نبود حمایت. شاید این حرف یغمایی که میگوید «بیمه، هنر چارقدوزی را کشت» از همین جنس باشد.
او به روزهایی برمیگردد که اوستاکارهای قَدَر این هنر تضعیف شدند؛ «ادارۀ بیمه، اوستاکارها را اجبار کرد شاگردانشان را بیمه کنند، کاری که در توان صاحبان این مشاغل نبود.
آن دوره که این اتفاق افتاد، من در قوچان شاهد بودم که هر اوستاکاری چند شاگرد داشت و درآمدشان به اندازهای بود که دستمزد بدهند و این هنر را ادامه دهند.
با اجباری شدن این قانون، اوستاکارها که توان مالی پرداخت حق بیمۀ شاگردانشان را نداشتند، عذر آنها را خواستند و تنهایی به کار ادامه دادند. بعد از آن هم اوستاکارها از دنیا رفتند و با رفتن آنها این هنر هم مُرد.».
اوستاکار چارقدوز از علاقهاش به این کار میگوید؛ «وقتی به مغازهام میآیم و کارم را شروع میکنم، شادمانیام مثل ماهی در دریاست!» او بعد از این تشبیه، بادی به غبغب میاندازد که؛ «هر کسی عشق این کار را دارد بیاید، اما هیچکس مثل ما قدیمیها نمیشود.
ما برای این کار رنج بردیم و با مردم، خوب تا کردیم برای همین است که وجدانم راضی است و چه کاسبی باشد، چه نباشد، شاد هستم.».
عمهای داشتم که هر سال عید نوروز، نخستین جایی که میرفتم خانۀ او بود؛ چون هدیهای به بچهها میداد که لباسهای نوی عید نوروز را تکمیل میکرد؛ یک عرقچین ابریشمی! او هر سال بدون هیچ تغییری، همین عیدی را میداد؛ یک عرقچین ابریشمی! در یکی از همان سالهای کودکیام، پدرم برای عید نوروز یک جفت کفش برایم خرید.
من کفش نو داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر عرقچین نو را هم از عمهام بگیرم تا سر و وضعم نونوار شود. برای همین کفشها را پوشیدم و راهی خانۀ عمهام شدم.
کلاه را گرفتم و با شادمانی به سرم گذاشتم. در راه برگشت، پایم در چالهای پُر از گِل گیر کرد. هرچقدر تلاش کردم که پایم را با کفش از چاله بیرون بکشم، نتوانستم.
برای همین قید کفش را زدم و با تلاش بالاخره پایم را بیرون کشیدم. هیچوقت از یادم نمیرود که عرقچین نو به سر و کفش گِلی به دست، به خانه برگشتم.
* این گزارش سه شنبه ۲۳ خرداد سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.